شعر مدح امیرالمؤمنین (علیه اسلام) از قوامی رازی(قرن ششم هجری)

ساخت وبلاگ

مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد

تا بدین در علم دارووار او درمان دهد

هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن

کانکه مصحف را به دست کودک نادان دهد

هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود

هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد

ای که اندر دین علی را باز پس داری همی

این چنین رخصت بدست دیو پُردستان دهد

من نگویم مرتضی را تو نمی‌دانی امام

کاین زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد

مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم

کی روا داری که فرمان از پس عثمان دهد

یار اهل‌البیت حق باش و بدان غره مشو

گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد

یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی

یاری آن یاری‌ست کان سلطان جاویدان دهد

گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت

عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد

ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا

ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد

خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای

اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد

کمتر از گبری چه باید بود کو گوید همی

راهها شیطان زند توفیق‌ها یزدان دهد

گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا

زانکه عشوه خویشتن را مرد بی‌سامان دهد

خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را

چون بود مؤمن کسی کو را خدای ایمان دهد

بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای

تاش در دوزخ شراب درد بی‌پایان دهد

مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا

حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد

طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان

چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد

دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا

تا چرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد

ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار

روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد

تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل

در سرای دل به ایوان تو شادروان دهد

غصۀ جان است نادان را علی کاندر مثَل

«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»

هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر

هرچه کاری در زمستان بر به تابستان دهد

هرزمان گوئی به سخره مهدی‌ات را گو بیای

تا جهان را گاه عدل آرایش بستان دهد

معتقد باید که حال مهدی‌اش باور کند

مرد چون یعقوب کو تا یوسفش هجران دهد

هرکه نارد حب مهدی را، نه در مهدی رسید

مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد

نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو

شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد

در سؤال من ترش روئی مکن کاندر بهار

گل جواب عندلیب از باغ‌ها خندان دهد

گفت سلمان مصطفی را کایزد اندر عهد تو

مرتضی را چون رسولان معجز الوان دهد

گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم‌وار

مالش ابلیس کفر از عیب‌ها عریان دهد

گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ

دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد

گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل

از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد

گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین

علم‌های سودمندش چشمۀ حیوان دهد

گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر

مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد

گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل

مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد

گه سلیمان‌وار بر مرغان و دیوان حسد

در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد

گه چو یوسف در چَهِ گیتی ز رغم گرگ حرص

از پی اسلام تن در خدمت اِخوان دهد

گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار

روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد

همچو سلمان گو فضیلت‌های میرمؤمنین

تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد

آن امام نص معصوم آنکه زیر ساق عرش

بوسه بر نعلین قدر او همی کیوان دهد

حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول

کش به فضل اندر گواهی آیت قرآن دهد

در سخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی

کو سواری کاسب جد و جهد را جولان دهد

علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد

تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد

ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع توست

نقش زیبا را چنین چشم از نگارستان دهد

آفرین برطبع خوبت کز صدف‌های خرد

همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد

صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه

رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد

مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس

نامۀ اقبال او را بوسه بر عنوان دهد

یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس

جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد

سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری

کو ز باد نعل اسب افلاک را دوران دهد

دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند

بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد

هرکه غمگین خواهدش بی‌شک هم او غمگین شود

هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد

هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود

هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد

ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود

وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد

در خم چوگان جاهت گرچه گوی‌ست آسمان

باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد

چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب

لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد

میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف

تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد

از غرائب زان بیان مدح تو شاعر کند

کز عجائب خود نشان بحر بازرگان دهد

کشت دشمن را جهان زان تو بری‌ء الساحه‌ای

شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد

رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد

این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد

نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری‌ست

بی مدد باشد بلی نرگس که نر گِس‌دان دهد

دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد

دون ازآن کاینجا فلان را از هوس بهمان دهد

بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود

همچنان بی‌حس که او تنگان بباتنگان دهد

هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود

همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد

صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد

شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد

مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل

چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد

هم رئیس شیعتی هم سیدِ سادات عصر

دولت از جاهت همی سرمایۀ اعیان دهد

هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت

این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد

ای که اندر ری صبای سایۀ اقبال تو

رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد

تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود

دایۀ احسانت او را پایۀ حسان دهد

شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی

دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد

آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود

آن سبک دستی کند کو گربه از انبان دهد

شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را

از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد

حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند

فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد

ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد

کاسیابانِ سپهر از عقربش قبان دهد

آفتابش در تنور افروختن آتش برد

آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد

طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم

نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد

نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان

کانکه نان شعرخواهد گندم احسان دهد

تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر

آنکه داد شهر آباد از دهِ ویران دهد

بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد

تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد

هر سعادت کاسمان خویشانت را داد از دَرَج

دان که فرزند عزیزت را به صد چندان دهد

(قوامی رازی، 1334 ،111-116)

مجمع ستايشگران حریم ولايت ...
ما را در سایت مجمع ستايشگران حریم ولايت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amoozeshmaddahia بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 11:25